باید درباره پدرم بنویسم. باید چند پست را به او اختصاص دهم. به تاثیر شگرفی که در زندگی من و خانوادهام داشته. این پست به دلیل پانصدمین بودنش به او اختصاص نیافته. همه چیز یک تصادف ساده بود. قبل از این که «ارسال مطلب جدید» را بزنم قرار بود عنوان این پست چیزی شبیه «جهتِ ثبت در تاریخ باشد» اما یکهو تصمیم گرفتم عنوانش را طوری بنویسم که انگار آدم با ملاحظهای هستم.
پدرم هیچوقت کارهایش را خودش انجام نمیدهد. مثلا اگر کنترل تلویزیون نزدیکش نباشد، اگر بخواهد پنجره را باز کند یا ببندد، اگر موبایلش را لازم داشته باشد، اگر دستگاه فشار یا قرص بخواهد، و مخصوصا اگر هوس چایی کرده باشد، اسم یکی از ما را صدا میزند: من، مادرم، خواهرم.
ما این طور بار آمدهایم که این مسئله ما را نرنجاند. چون مهربانیم؟ خیر چون هر یک از ما همان اوایل (برای مادرم اوایل ازدواجش و برای ما اوایل روزهایی که عقلمان رسیده) به این مسئله معترض شدهایم و بعد طوری سرکوب شدهایم که دیگر هیچ چیز درد نداشته باشد. متوجهید؟ وقتی اسممان را از دهان بابا میشنویم دیگر فکر نمیکنیم، عمل میکنیم.
البته شاید برایتان این سوال پیش آمده باشد که اگر بابا یک وقت خدایی نکرده مجبور شود از جایش بلند شود و کاری کند آنوقت چه؟ او همیشه عادت دارد حداقل یکی از ما را به عنوان «وردست» صدا کند تا تمام مدت کنارش بایستیم تا کارش تمام شود و در این حین اگر چیزی لازم داشت برایش بیاوریم. اوکی؟ خب بگذریم.
برسیم به هدف از نوشتن این پست. الان پنج و نیم بعد از ظهر است و حدود بیست دقیقهای میشود که از یک خواب یک ساعت و نیمه بیدار شدم. دیشب خوب خوابیده بودم و نمیخواستم بخوابم اما خودم را مجبور کردم که خوابم ببرد. چون بابا از توی هال پیامک داده بود که برایش چای درست کنم و من که دیگر از کارهایش خسته شده بود مجبور شدم خودم را بزنم به خواب. چون چه کسی دلش میخواهد سرکوب شود؟ بله من خیلی بدبختم و باید یک روز برایتان درباره پدر نارسیسیتم بنویسم که برایم گریه کنید.
درباره این سایت