چند تکه شده ام و هر کدام از تکه هایم زندگی مستقل خودشان را به طور موازی پیش میبرند. این متن را تکه ای از من که بسیار غمگین و دلتنگ است تایپ کرده. آن تکه ای که باید ترجمه متنی درباره سنگ کلیه را به اتمام برساند، آن تکه ای که امروز باید چند فصل از یکی از کتاب های درسی ام را مرور کند، آن تکه ای که میخواهد سریالش را ببیند، و آن یکی که همیشه خوابش می آید، همه منتظر نشسته اند تا نوشتن این تکه غمگین تمام شود.
م. بودن مزه تلخ همه چیز را چند برابر شدیدتر میکند. همیشه روزهای اول م در حالت جنینی دراز میکشیدم و غصه میخوردم. از همه سال هایی که این اتفاق افتاد مدت کوتاهی تو بودی که بغلم کنی. حالا تو نیستی. من غمگین ترم و گریه میکنم. 
چیزهای خوبی برایم اتفاق افتاده است. به خودم برگشته ام، رویاهای جدید پیدا کرده ام، و گاهی برای چیزهای کوچک ذوق میکنم، اما الان، در این لحظه، غمگینم.
فاصله ای بین من و همه آدم های دیگر وجود دارد. فاصله ای که قشنگ نیست. انگار از پشت شیشه کسی را ببینی که آواز میخواند اما نتوانی صدایش را بشنوی. یا آتشی را ببینی که میسوزد اما از سرما یخ بزنی. این فاصله بین من و تو نبود. یا حداقل من احساس میکردم نیست. میدانی، آدم ها دوست ندارند به حرف هایم گوش کنند. سعی میکنند سر صحبت را باز کنند، اما وقتی شروع میکنم به حرف زدن حوصله‌شان سر میرود. انگار هر کس چیزی از تو میخواهد، نیتی که پنهان کرده اما به طور شرم آوری پیداست. و برای هیچ چیز جز آن نیت پنهانش وقت ندارد. آدم ها توی دنیای خودشان هستند. کلماتت را میشنوند، اما معنایش را نمی فهمند. انگار نخی که از روحت به کلمات بسته ای تا کنار هم بمانند قبل از وارد شدن به سرشان پاره میشود و آن ها گیج و گنگ سعی میکنند کلمات به هم ریخته ات را کنار هم بچینند و چیزی بفهمند، اما همه اش ناامیدی است. و سرما. 
توی خودم زندانی شده ام. توی سرم. توی بدنم. برای فهمیدن چیزها باید لمسشان کنم، باید چند ثانیه مکث کنم، باید چشم هایم را جمع کنم، انگار همه چیز خیلی دور تر از چیزی است که بتوانم ببینم. از تلاش برای تنها نبودن، یا فهماندن به آدم ها، یا فهمیدن آن ها، فهمیدن چیزها، شنیدن چیزها، درک چیزها، از همه چیز دست کشیده ام. به زندانم عادت کرده ام. به توی خودم ماندن عادت کرده ام. دیگر تلاشی برای دوست داشتنی بودن، یا زیبا به نظر رسیدن نمیکنم. دیگر تلاش نمیکنم توی حرف زدن مودب باشم، یا لبخند بزنم، یا توی صورت کسی که درد میکشد زیر خنده نزنم. بین من و آدم ها فاصله هست؟ آدم ها حوصله ام را ندارند؟ آدم ها دورند؟ به درک. 
غمگینم. در حالت جنینی، در حالت نشسته، در حالت ایستاده، در حالتی که نفسم را حبس کرده ام که ببینم بدون هوا چقدر میشود زنده ماند، و در حالتی که شکلاتم را وحشیانه گاز میزنم، غمگینم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروش ویژه کاشی و سرامیک اهواز وبلاگ شخصی سینا جوادی ایستگاه پرواز اموزش زبان المانی موسسه فرهنگی هنری رایانه ای سینا hujhfd Series Melissa وب سازه