داشتم تقویم چند سال پیش رو ورق میزدم، توی یه صفحه نوشته بودم «چیزی که حرکت میکند یخ نمیزند» احساس میکنم در حال یخ زدنم. نمیدونم خراب شدم یا همه این تغییرا بخشی از بزرگ شدنه. مشکل همینه که نمیدونم. شایدم مشکل این نباشه. آره دارم یخ میزنم، و انگار خراب شدم. توی روابط سطحی گیر کردم. توی معامله «تو داری نابود میشی اما من کمکت میکنم»، «من کمکت میکنم و تو بهم اجازه میدی غر بزنم» گیر کردم. قربانی داستانی که به من ربطی نداره رو نجات میدم، تا بتونم باهاش درباره آدم بده ی داستانش حرف بزنم. که اونقدر درباره آدم بدای داستانای دیگران حرف بزنم که آدم بده بودن خودمو فراموش کنم. راه افتادم تو داستان زندگی بقیه و بیخودی به همه کمک میکنم. خودمو پشت مانیتور نابود میکنم که تو سرمای بهمن بتونم از عابر بانک واسه آدمی که گرسنگیش ربطی به من نداره صد تومن صد تومن کارت به کارت کنم. حالم از خودم به هم میخوره، که موقع استراحت دادن چشمام دهنمو به کار میندازم تا به آدما بگم حق دارن قربانی آدم بده زندگیشون باشن. حتی چند ثانیه سکوت بین جمله هامونو با چرخیدن تو تلگرام خفه میکنم. چرا انقدر سریال میبینی؟ چرا یه لحظه تو آینه نگاه نمیکنی؟ 
اولین آدمی که نبخشیدم کی بود؟ مثل کوه لباسایی که چند وقت یه بار پایین تختم درست میشه، باید یکی یکی کینه هامو جمع و جور کنم تا به اولیش برسم. یادمه سیزده سالم که بود مائده به باباش گفت من باعث شدم با اون پسره علی دوست شه. اینو گفت که باباش آروم تر سیلی بزنه. بقیه سال تو مدرسه همه ازم فرار میکردن، آخرین سالی که تو اون مدرسه بودم. یادمه یه روز دیدم اگر به داد خودم نرسم، این ماجرای احمقانه داغونم میکنه. همون روزای سیزده سالگی بود که فهمیدم بخشیدن واسه خود آدمه نه بقیه. بعد از اون مثل بچه ای که اولین شعرشو خونده و واسش دست زدن، راه افتادم وسط زندگی و بقیه رو بخشیدم. اما یادم نمیاد کجا حواسم به چی پرت شد که نبخشیدم و حالا به این روز افتادم که با یه جمله ساده میزنم زیر گریه و از آدما فرار میکنم. دیگه مثل آب خوردن از بقیه جدا میشم و حتی پشیمونم نیستم. از کجا حواسم به چی پرت شد؟ نمیدونم
تنفر از همینجاست که وجودتو مسموم میکنه. تنفر شبیه اعتیاده. هر روز باید یکم بیشتر از دیروز متنفر باشی. مدام بهش فکر میکنی، میل مزخرفیه که سیر نمیشه. تنفر میشه سرگرمیت، میشه زندگیت، میشه اون چیزی که هستی. هر روز دلیل تازه ای پیدا میکنی برای فحش دادن، و غر زدن و ناراضی بودن. تا جایی که اصل موضوع یادت میره و تنها فکرت میشه پیدا کردن بهانه های جدید. دیگه نمیدونی کی بودی و کی هستی و برای چی هستی. کل وجودت تنفره و هستی که متنفر باشی. هستی که روی هر چیز خوبی وحشیانه خط بکشی. هستی که تف کنی روی هر چی مقدس و نامقدسه.
دارم یخ میزنم. توی داستان بی سر و ته خودم، که ناجی یه سری به ظاهر بیچاره ام و از یه سری به ظاهر ظالم متنفر. وسط ماجرایی که هیچ ربطی به من نداره. مثل آدمی که اونقدر توی سریال تلویزیون غرق شده که با کاراکترای داستان حرف میزنه و بهشون دستور میده. از متنفر بودن خسته شدم. هر چقدر دوزشو بالا میبرم بازم هیچ لذتی احساس نمیکنم. فقط خسته ام. خستگی تو همه سلولای بدنم جمع شده و بیرون نمیره. میتونم به شب فحش بدم، یا به مزخرف بودن قهوه ای که تازه خریدم، اما واقعیت اینه که تو زندگی ریدم. 
باید خودمو از داستان بقیه بکشم بیرون، باید برم جلوی آینه و تو چشمای خودم نگاه کنم. من اینجا چه کار میکنم؟ نباید بیشتر از این یخ بزنم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آدرس اينستاگرام بازيگران سينما سون چت | آیناز چت خدمات عايق کاري برودتي و حرارتي لوله هاي سيستم گرمايش و سرمايش م بررسی بیماری‌های شقاق، فیستول، بواسیر، کیست مویی و زگیل تناسلی ایران تبلیغ سایت اصلی آی آر تور|IRTOUR Todd آرتی کالا بروزی ها