بعد از جدایی میل زیادی به حرکت دادن بدنم داشتم. دوست داشتم برقصم، بپرم، بدوم یا حتی دست هایم را مثل احمق ها باز کنم و بچرخم. مدتی است شب ها میروم پیاده‌روی. گاهی هوا زیادی سرد است، اما اکثر شب ها هوا زیادی خوب است. از زندگی راضیم. یک دنیای کوچک برای خودم ساخته ام. یک اتاق دنج وسط خانه ای در حال فرو ریختن، وسط شهری در حال گندیدن، میان کشوری که از همیشه خاکستری تر شده. چیزی که آزارم میدهد خوابیدن است. دوست ندارم بخوابم. دوست دارم خواب باشم اما خوابیدن را دوست ندارم. لحظه ای که باید تصمیم بگیری بیدار بودن بس است، چراغ ها را خاموش کنی، همه چیز را کنار بگذاری و خودت را به دست خواب بسپاری برایم عذاب آور است. غیر از این  و چند مورد دیگر همه چیز خوب است. 
موسیقی بی کلام، سالاد خوردن، سریال آفیس، پیاده روی در هوای زیادی خوب، و شوخی کردن با خواهرم چیزهای خوب این روزها هستند. استرس، کارهای زیاد و تکراری، خوابیدن، و جارو کردن اتاقم از چیزهای بد این روزها هستند. همین. ساده و مختصر. بعضی شب ها موهایم را می بافم، چند سالی بود که موی بلند نداشتم. کتاب هایی که این مدت خریدم و نخواندم را گذاشته ام روی میز کنار تختم. البته چندتایشان را. داستان کتاب های من هم جالب است. وقتی عاشق کتاب بودم پول نداشتم و همیشه ناله میکردم که کاش یک روز بروم کتابفروشی و بدون نگاه کردن به قیمت کتاب ها و محاسبه پولی که ته جیبم میماند، خرید کنم. آن روز زیبا رسید. یادم هست که لای قفسه های کتاب پرواز میکردم و میخندیدم و کتاب برمیداشتم. اما به جز یکی دو جلد، هیچکدام را نخواندم. به زمان حال برگردیم. چیز دیگری که باید در این شرح حال بنویسم همین است. بی اختیار در خاطراتم غرق میشوم. از روزهایی که مدرسه میرفتم، تا دانشگاه، خوابگاه، تو، آدم هایی که مرده اند، آدم هایی که پیر شده اند، آدم هایی که خیلی خیلی دور اند، آدم هایی که محو شده اند. ناگهان مچ خودم را میگیرم که رفته ام توی روزی که دنبال پاپریکا میگشتیم، یا روزی که دوستم را بغل کرده بودم و هر دو گریه میکردیم. از همین چیزها. بعد به زمان حال برمیگردم و همه چیز عادی است. غمگین نیستم، خوشحال هم نیستم. آرامم. وجود دارم. نگاه میکنم، حس میکنم، نفس میکشم و همین برایم کافی است. بالا و پایین شدن خلقم دیگر مایه خجالت نیست، وقتی چیزی ناراحتم میکند گریه میکنم، وقتی چیزی خوشحالم میکند میخندم، هر وقت دلم بخواهد میرقصم، بدون فکر کردن، یا قضاوت خودم. 

به این باور رسیده ام که نیازی نیست خودمان را نگران کنیم. زندگی نیروی عجیبی در ترمیم کردن چیزها دارد. همه زخم ها خودشان خوب میشوند، همه گلودرد ها بعد از چند روز از بین میروند، همه دل های شکسته بعد از مدتی آرام میشوند. باید همه چیز را به نیروی حیات بسپاریم. چیزهای زنده میدانند چطور زنده بمانند. شاید هدف این مکانیسم عجیب و نیرومند انتقال ژن های خوب به نسل آینده باشد، شاید هم خبر از وجود روح و خدا و این چیزها بدهد. چه اهمیتی دارد؟ میتوانیم از وجود این نیرو استفاده کنیم. میتوانیم آرام باشیم و منتظر بمانیم زخم ها خودشان خوب شوند. حتی میتوانیم گریه کنیم اما ته دلمان مطمئن باشیم همه چیز خوب میشود. چه کسی گریه های از سر بیچارگی را دوست دارد؟

اتفاق دیگری که برایم افتاده این است که احساس میکنم نمیتوانم هیچکس را به اندازه تو دوست داشته باشم. فکر میکنم علت این که میگویند هیچ چیز عشق اول نمیشود همین باشد. مسئله این نیست که آدم همیشه عاشق عشق اولش میماند. نه. آدم فراموش میکند، بی حس میشود، دور میشود، آرام میگیرد. شاید مسئله این است که آدم بعد از عشق های اولش دیگر به چیزهای جادویی اعتقاد ندارد. باید بگویم که من دیگر به چیزهای جادویی اعتقاد ندارم و این حقیقت مثل تکه یخ بزرگی وسط اتاق دنجم افتاده و آزارم میدهد.

مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : کتاب ,دوست ,همین ,چیزهای ,هایی ,کنیم ,چیزهای جادویی ,جادویی اعتقاد ,وقتی چیزی ,روزها هستند ,دوست ندارم ,چیزهای جادویی اعتقاد
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه علوم تجربی متوسطه دوره اول استان آذربایجان غربی Cody80owrxjs web Tony Arthur Dawn سروشنامه Jon شرکت ایزوگام دو ḂṮṠ