باید اعتراف کنم عزیزم. باید این ماسک قوی بودن و احساس نداشتن را برای چند دقیقه‌ای بردارم و واقعیت را فریاد بزنم. چون واقعیت باید فریاد زده شود، چون واقعیت را مگر چقدر می‌توانم مخفی نگه دارم؟ مگر دست‌های من چقدر قدرت دارند؟ و استخوان‌های قفسه سینه‌ام چقدر محکم‌اند؟ 

دلم برای جزئیات تو تنگ شده. همه لحظاتِ «ما» هر روز در ذهنم مرور می‌شوند. روز تولد دو سال پیشم را چندین بار زندگی کرده‌ام. هر بار چیز‌هایی، گوشه‌هایی، صداهایی، و گم شده‌هایی را به یاد می‌آورم. اما جزئیات تو گم شده اند. دلم برای جزئیاتت تنگ شده است. برای تک تک اتفاق‌هایی که کنار تو می‌افتاد، و سکوتی که برای بیدار نکردنت نمی‌شکستم. دلم برای انتظار دیدنت، وقتی پنج دقیقه تا تو، راه باقی مانده بود تنگ شده. دلم برای کلماتی که انتخاب می‌کردی و همیشه فکر می‌کردم چقدر ضمخت‌اند تنگ شده.

هنوز دوستت دارم. هنوز گریه می‌کنم. هنوز به تو فکر می‌کنم. به آدم‌ها و کلمات چنگ می‌زنم. فکر می‌کنم که دیگر اتفاقات بعدی چه اهمیتی دارند؟ داستانم را گم کرده‌ام. رشته کلمات زندگی‌ام پاره شده. بهت زده‌ام. این چیزی بود که پشت تلفن به فاطمه گفتم. بهت زده. کلمات آخرین امید من اند. فکر می‌کنم اگر آدم‌های بیشتر نوشته‌هایم را بخوانند یا اسمم را بلد باشند کمتر محو می‌شوم، کمتر می‌میرم. بیشتر ساعات روز یک جا نشسته‌ام و بی آن که متوجه باشم به جایی خیره می‌شوم و یادم نمی‌ماند به چه فکر می‌کردم. درد تنها چیزی است که مرا به بدنم باز می‌گرداند. دوست دارم حواسم را تحریک کنم. چیزی را لمس کنم، ببویم، بشنوم. انگار اگر کاری نکنم، فراموش می‌کنم که انسان بوده‌ام و بدنی داشته‌ام. می‌ترسم اگر به چیزی چنگ نزنم، یک روز از جایم بلند شوم و بروم در حالی که یادم رفته بدنم را با خود ببرم.

می‌ترسم. دوست ندارم برگردم. دوست ندارم ببینمت یا یک بار دیگر لمست کنم. دوست ندارم صدایت را بشنوم یا کلماتت را بخوانم. دوست ندارم بهترین روزهایمان، یا بدترینشان، تکرار شوند. همه چیز زیبا بود. احساس می‌کنم موهبت بزرگی بود زندگی کردن آن روزها. وقتی فکر می‌کنم تصویر آن پیرمرد که کنار دریا میرقصید، یا سوسکی که توی دستشویی دیدیم، یا پیتزایی که با هم پختیم، فقط در حافظه من و تو ثبت شده و هیچکس در کل جهان خبر از آن ندارد، از زیبایی زندگی شگفت زده می‌شوم. خوشحالم. غمگینم. شگفت زده‌ام، مبهوتم، دوست دارم تا ابد از همه چیز تشکر کنم. دوست دارم فریاد بزنم که چقدر خوشبخت بوده‌ام. دوست دارم به آدم‌ها بگویم بروید و چیزهایی را تجربه کنید که من کردم. هیجان زده‌ام. مثل یک بچه. ساده، نادان و معصوم. 

با تو زندگی کردم و حالا گم شده‌ام. نمی‌دانم چطور باید زندگی کرد و چطور باید مرد. نباید محو شوم، نباید فرو بروم، باید بنویسم، باید کلماتم را به آدم‌ها تزریق کنم، باید فریاد بزنم که هستم، باید تکرار کنم که وجود دارم، باید یادم بماند که زنده‌ام، باید به بدنم نزدیک باشم، باید هوا را در ریه‌هایم فرو ببرم، باید بیشتر گریه‌ کنم و از دور به روزهایی که گذشت لبخند بزنم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

fgsauto finins عشق من بی نهایتی است مطلق... تیک سبز آسمان کویر علی سومیت | Ali Soomit مبلمان اداري و محصولات خانگي آرياکو پرورش مرغ خانگی سفارش طراحی کاراکتر