مشغـولِ خـــودم



بعد از اون دوره نسبتا طولانیِ افسردگی، یاد گرفتم هر وقت نیاز داشتم به خودم فرصت بدم، وسط همه‌ی کارای نکرده و پروژه‌های نیمه کاره، آروم بشینم و غمگین باشم. الانم یکی از اون وقتاس.



دریافت


قبل از این که همه چیز بین ما نابود شه، منِ با تو بخش بزرگی از هویت منو تصرف کرده بود. من همه‌ی خودم، همه‌ی ترسام، همه‌ی ماجراهام و هر چیز خنده‌دار، گریه‌دار، خنثی و حتی بی‌معنا رو طوری تجربه می‌کردم انگار داره برای تو روایت می‌شه. من اونقدر بلدت بودم که تهِ همه جمله‌هام می‌تونستم جوابتو پیش بینی کنم؛ جوابت، لحنت، حالت چشمات یا حتی استیکری که توی چت انتخاب می‌کردی. ما یه زبون مشترک ساخته بودیم پر از کلمات و اصطلاحاتی که فقط برای خودمون معنا داشت. هیچ چیز مثل بودن با تو نبود. و نشد.

بعد از نابودی همه چیز، من بخش بزرگی از خودم رو از دست داده بودم. ساعت بیدار شدنت، رفت و برگشتت، آنلاین شدنت، کاملا بی‌معنی شده بود. باید تمرین می‌کردم نگاهت نکنم، دنبالت نگردم، منتظرت نباشم.

شروع کردم به تعریف دوباره خودم، سخت بود اما خوب پیش می‌رفت: من دختریم که هر روز به شدت مشغول انجام کاراییه که تصمیم گرفته بهشون برچسب «با ارزش» و «مهم» بزنه. بیشتر تایم آزادش رو توی یوتیوب می‌گذرونه و حفره‌های بین هر ویدئو رو با نوشتن توی چنلش، خوندن چنل دیگران و گاهی چک کردن پروفایل تو پر می‌کنه.

وقتی اینترنت قطع شد من فلج شدم. دیگه یوتیوبی نبود، چنلی نبود، تویی نبودی. من بودم، اتاقم، آینه، کشوی دوم میزم که از بس کهنه شده باز کردنش زور زیادی می‌خواد و من به خاطر همین دردسرش، به عنوان جای امن یادگاریات، چیزایی که هربار به خودم گفتم یه روز آتیششون می‌زنم، انتخابش کردم.

بی‌حس شدم. ده تا اپیزود یه سریالو یه روزه تماشا کردم. هر چی فیلم داشتم دیدم و هر بار با خودم فکر کردم قرار بود اینارو با هم ببینیم.

Should i wait for him?

تو کم کم از یه جای خالی توی روحم تبدیل شدی به یه فکر وسواسی. مثل یه مگس مزاحم، بدون این که کنترلی روش داشته باشم، وارد فکرم می‌شی و به راحتی می‌ری. بدون برانگیختن هیچ احساسی.

نمی‌دونم با این نوشته به کجا می‌خوام برم اما احساس می‌کنم گم شدم، احساس می‌کنم اسممو، آدرس خونمو، و وقایع امروز صبح رو به کلی فراموش کردم و حالا گنگ، کمی ترسیده و به شدت پوچ به دنیا و آدمای توش نگاه می‌کنم. نمی‌تونم بفهمم که آیا همشون توهم، یه بازی کامپیوتری، یا شخصیتای یه نمایش مسخره‌ان که توش گیر افتادم یا هممون مورچه‌های ریزی هستیم درحال دویدن و بارکشی که هر لحظه ممکنه زیر پای یه رهگذر بی‌خیال له شیم.

امیدوارم اینترنت زودتر وصل شه تا بتونم با چک کردن گهگاه تو، تماشای ویدئوهای یه دختر آمریکایی که جدیدترین پالت سایه‌ی یه اینفلوئنسر معروفو تست میکنه، و دنبال کردن دعوای دوتا آدم مشهور توی یوتیوب، سرمو گرم کنم.



وبلاگ هنوز هم از جذاب‌ترین بخش‌های اینترنته و این روزها وسوسه میشم بهش برگردم. گاهی به خودم میگم کاش هنوز عضوی از این جمع دوست‌داشتنی بودم. من از اول هم با تلگرامی شدن مخالف بودم.
این چند روز وبلاگ‌های جدید زیادی خوندم، و تصمیم گرفتم چندتایی رو هم دنبال کنم. شناخت تعدادی از همین آدم‌ها بعد از مدت‌های طولانی بهم دلگرمی داد و حالم از بودنشون خوب شد. 


من برای جلوگیری از دیوانه شدن وبلاگم را رها کرده بودم و حالا برای جلوگیری از دیوانه شدنِ ناشی از بی‌اینترنتی، بسیار موقتا، به آن بازمی‌گردم! چون «دیوانه نشدن» در حال حاضر بزرگترین چالش و مهم‌ترین دغدغه زندگی من است. 

این روزها به معنای واقعی کلمه مزخرف و بی‌سر و ته و غم‌انگیز هستند. یک چیزی درباره درگیری‌های ذهنی این چند روز در قسمت note گوشی‌ام نوشته‌ام که قرار بود در چنلم منتشر شود که خب هنوز روی هواست

یکی از جالب‌ترین اتفاقات این مدت این بود که همکارم بدون هیچ مقدمه و توضیحی از من به عنوان دیکشنری فارسی به انگلیسی استفاده میکند. به این صورت که یک سری کلمات فارسی برایم SMS می‌کند و من باید معادل انگلیسی آن‌ها را برایش بفرستم. این روند کم کم به یک بازی کثیف حوصله سربر تبدیل شد چون معنی بعضی کلمات را بلد نبودم یا فراموش کرده بودم و امکان سرچ هم نبود (مثلا هیئت مدیره) 

زمان‌هایی که مشغول تماشای سریال/فیلم نیستم، با کتاب کگور سر و کله میزنم و هر بار از خودم میپرسم: «چیزی میفهمی یا فقط از خوندن چیزهای پبچیده لذت میبری؟» و هنوز جوابی برای این سوال ندارم.


+ احساس میکنم وقتی این پست رو منتشر کنم اینترنت وصل میشه


باید درباره پدرم بنویسم. باید چند پست را به او اختصاص دهم. به تاثیر شگرفی که در زندگی من و خانواده‌ام داشته. این پست به دلیل پانصدمین بودنش به او اختصاص نیافته. همه چیز یک تصادف ساده بود. قبل از این که «ارسال مطلب جدید» را بزنم قرار بود عنوان این پست چیزی شبیه «جهتِ ثبت در تاریخ باشد» اما یکهو تصمیم گرفتم عنوانش را طوری بنویسم که انگار آدم با ملاحظه‌ای هستم.

پدرم هیچوقت کارهایش را خودش انجام نمی‌دهد. مثلا اگر کنترل تلویزیون نزدیکش نباشد، اگر بخواهد پنجره را باز کند یا ببندد، اگر موبایلش را لازم داشته باشد، اگر دستگاه فشار یا قرص بخواهد، و مخصوصا اگر هوس چایی کرده باشد، اسم یکی از ما را صدا میزند: من، مادرم، خواهرم. 

ما این طور بار آمده‌ایم که این مسئله ما را نرنجاند. چون مهربانیم؟ خیر چون هر یک از ما همان اوایل (برای مادرم اوایل ازدواجش و برای ما اوایل روزهایی که عقلمان رسیده) به این مسئله معترض شده‌ایم و بعد طوری سرکوب شده‌ایم که دیگر هیچ چیز درد نداشته باشد. متوجهید؟ وقتی اسممان را از دهان بابا میشنویم دیگر فکر نمیکنیم، عمل میکنیم.

البته شاید برایتان این سوال پیش آمده باشد که اگر بابا یک وقت خدایی نکرده مجبور شود از جایش بلند شود و کاری کند آنوقت چه؟ او همیشه عادت دارد حداقل یکی از ما را به عنوان «وردست» صدا کند تا تمام مدت کنارش بایستیم تا کارش تمام شود و در این حین اگر چیزی لازم داشت برایش بیاوریم. اوکی؟ خب بگذریم.

برسیم به هدف از نوشتن این پست. الان پنج و نیم بعد از ظهر است و حدود بیست دقیقه‌ای میشود که از یک خواب یک ساعت و نیمه بیدار شدم. دیشب خوب خوابیده بودم و نمی‌خواستم بخوابم اما خودم را مجبور کردم که خوابم ببرد. چون بابا از توی هال پیامک داده بود که برایش چای درست کنم و من که دیگر از کارهایش خسته شده بود مجبور شدم خودم را بزنم به خواب. چون چه کسی دلش میخواهد سرکوب شود؟ بله من خیلی بدبختم و باید یک روز برایتان درباره پدر نارسیسیتم بنویسم که برایم گریه کنید. 


یه چیزی تو زندگیم هست که انگار درست جا نخورده. اون صدای تقِ جا خوردن، اون کلیکی که باید بشنوی تا خیالت راحت شه، اون صدا رو هنوز نشنیدم. نمیدونم چیه. نمیدونم کجاس. دنبالش میگردم ولی. گیجم. چند روزیه همش یه جا می‌شینم، انگار می‌خوام یه کاریو شروع کنم، انگار می‌خوام برم جایی، ولی الان اون چند ثانیه قبل از شروع کردنه، که می‌خوام پاشم، که مغزم داره دستورا رو میده. اما فریز میشم. چند روزه زندگیم همینه، اون چند صدم ثانیه قبل از عمل کردن کش اومده و شده چند ساعت، چند روز. .
فکر می‌کنم بزرگترین چیزی که تو زندگی درگیرشم چرخه‌هان. اصلا زندگی خودش مگه چرخه نیست؟ همه چیز گرده. تهه همه چیز به سرش وصله. یا نه؟ نمیدونم. من درگیر چرخه‌هام. درگیر روزای بد قبل از روزای خوب، و روزای خوب قبل از روزای بد. درگیر فکر کردن به تو و احساس ناتوانی و بعد بیخیال تو شدن، فحش دادن به تصویرت توی مغزم، پاره کردن خاطره‌هات و بعد دلتنگت شدن، فکر کردن به تو و احساس ناتوانی. . درگیر روزایی شدم که همه شبیه هم شروع میشن و شبیه هم تموم. از خوابیدن بدم میاد. شبا خسته‌ام اما دربرابر خوابیدن مقاومت می‌کنم. از صبح بدم میاد. نمیخوام بیدار شم. نمیخوام عصر شه. حالم از تکرار، از این چرخه‌های بی انتها به هم میخوره. حالم ازشون به هم میخوره اما چسبیدم بهشون. از نبودشون می‌ترسم. از صبحی که شب نشه، از خوابی که تهش بیدار نشم، از بیداری‌ای که تهش نخوابم، از آخرین باری که بهت فکر کنم، از آخرین باری که لعنت بفرستم به خاطره‌هایی که ازت دارم، میترسم. 
گیر افتادم، توی چند ثانیه قبل از شروع کاری که هیچوقت شروعش نمی‌کنم، توی انتظار، توی خیالبافی، توی شبِ قبل از یه اتفاق مهم که از اضطراب و امیدواری نمی‌تونی بخوابی.
کاش کاری کنم، کاش چیزیو احساس کنم، کاش سوالی بپرسم، کاش جوابی بدم، کاش ظرفی رو بشکنم، کاش حرفی بزنم، کاش اتفاقی بیفته. اتفاقی که باعث شه به تکرار پوچ زندگی توجه نکنم. بهش بچسبم اما متوجهش نشم. کاش اون چیزِ جا نخورده جا بخوره. کاش صدای کلیکشو بشنوم.
 

باید اعتراف کنم عزیزم. باید این ماسک قوی بودن و احساس نداشتن را برای چند دقیقه‌ای بردارم و واقعیت را فریاد بزنم. چون واقعیت باید فریاد زده شود، چون واقعیت را مگر چقدر می‌توانم مخفی نگه دارم؟ مگر دست‌های من چقدر قدرت دارند؟ و استخوان‌های قفسه سینه‌ام چقدر محکم‌اند؟ 

دلم برای جزئیات تو تنگ شده. همه لحظاتِ «ما» هر روز در ذهنم مرور می‌شوند. روز تولد دو سال پیشم را چندین بار زندگی کرده‌ام. هر بار چیز‌هایی، گوشه‌هایی، صداهایی، و گم شده‌هایی را به یاد می‌آورم. اما جزئیات تو گم شده اند. دلم برای جزئیاتت تنگ شده است. برای تک تک اتفاق‌هایی که کنار تو می‌افتاد، و سکوتی که برای بیدار نکردنت نمی‌شکستم. دلم برای انتظار دیدنت، وقتی پنج دقیقه تا تو، راه باقی مانده بود تنگ شده. دلم برای کلماتی که انتخاب می‌کردی و همیشه فکر می‌کردم چقدر ضمخت‌اند تنگ شده.

هنوز دوستت دارم. هنوز گریه می‌کنم. هنوز به تو فکر می‌کنم. به آدم‌ها و کلمات چنگ می‌زنم. فکر می‌کنم که دیگر اتفاقات بعدی چه اهمیتی دارند؟ داستانم را گم کرده‌ام. رشته کلمات زندگی‌ام پاره شده. بهت زده‌ام. این چیزی بود که پشت تلفن به فاطمه گفتم. بهت زده. کلمات آخرین امید من اند. فکر می‌کنم اگر آدم‌های بیشتر نوشته‌هایم را بخوانند یا اسمم را بلد باشند کمتر محو می‌شوم، کمتر می‌میرم. بیشتر ساعات روز یک جا نشسته‌ام و بی آن که متوجه باشم به جایی خیره می‌شوم و یادم نمی‌ماند به چه فکر می‌کردم. درد تنها چیزی است که مرا به بدنم باز می‌گرداند. دوست دارم حواسم را تحریک کنم. چیزی را لمس کنم، ببویم، بشنوم. انگار اگر کاری نکنم، فراموش می‌کنم که انسان بوده‌ام و بدنی داشته‌ام. می‌ترسم اگر به چیزی چنگ نزنم، یک روز از جایم بلند شوم و بروم در حالی که یادم رفته بدنم را با خود ببرم.

می‌ترسم. دوست ندارم برگردم. دوست ندارم ببینمت یا یک بار دیگر لمست کنم. دوست ندارم صدایت را بشنوم یا کلماتت را بخوانم. دوست ندارم بهترین روزهایمان، یا بدترینشان، تکرار شوند. همه چیز زیبا بود. احساس می‌کنم موهبت بزرگی بود زندگی کردن آن روزها. وقتی فکر می‌کنم تصویر آن پیرمرد که کنار دریا میرقصید، یا سوسکی که توی دستشویی دیدیم، یا پیتزایی که با هم پختیم، فقط در حافظه من و تو ثبت شده و هیچکس در کل جهان خبر از آن ندارد، از زیبایی زندگی شگفت زده می‌شوم. خوشحالم. غمگینم. شگفت زده‌ام، مبهوتم، دوست دارم تا ابد از همه چیز تشکر کنم. دوست دارم فریاد بزنم که چقدر خوشبخت بوده‌ام. دوست دارم به آدم‌ها بگویم بروید و چیزهایی را تجربه کنید که من کردم. هیجان زده‌ام. مثل یک بچه. ساده، نادان و معصوم. 

با تو زندگی کردم و حالا گم شده‌ام. نمی‌دانم چطور باید زندگی کرد و چطور باید مرد. نباید محو شوم، نباید فرو بروم، باید بنویسم، باید کلماتم را به آدم‌ها تزریق کنم، باید فریاد بزنم که هستم، باید تکرار کنم که وجود دارم، باید یادم بماند که زنده‌ام، باید به بدنم نزدیک باشم، باید هوا را در ریه‌هایم فرو ببرم، باید بیشتر گریه‌ کنم و از دور به روزهایی که گذشت لبخند بزنم. 


 آره می‌دونم کسی که باهات درد دل می‌کنه نمی‌خواد بشنوه که بیخودی ناراحته و مشکلش اونقدرا هم بزرگ نیست و آدمایی هستن که وضعشون بدتر از اینه. منم هیچوقت نخواستم حق ناراحت بودن و اذیت شدنو ازت بگیرم. منم فکر می‌کنم آدما همونقدر که حق دارن به خاطر خراب شدن خونشون یا مرگ عزیزشون ناراحت باشن، می‌تونن بخاطر هنگ کردن گوشیشون یا کنده شدن پاشنه کفشی که دوستش دارن ماتم بگیرن. فقط وقتی از مشکلاتت میگی، و وقتی می‌بینم داری چیزی رو زندگی می‌کنی که من و آدمای مثل من رویاشو دارن، حالم خراب می‌شه. انگار گرسنه‌ای باشم که داره به غذا خوردن کسی نگاه می‌کنه، نمی‌خواد غذا رو از دست طرف بگیره، نمی‌خود برای غذا التماس کنه، فقط می‌خواد ببینه که طرف با «احترام» غذا می‌خوره، که لذتو تو چشمای اون آدم ببینه.

چند تکه شده ام و هر کدام از تکه هایم زندگی مستقل خودشان را به طور موازی پیش میبرند. این متن را تکه ای از من که بسیار غمگین و دلتنگ است تایپ کرده. آن تکه ای که باید ترجمه متنی درباره سنگ کلیه را به اتمام برساند، آن تکه ای که امروز باید چند فصل از یکی از کتاب های درسی ام را مرور کند، آن تکه ای که میخواهد سریالش را ببیند، و آن یکی که همیشه خوابش می آید، همه منتظر نشسته اند تا نوشتن این تکه غمگین تمام شود.
م. بودن مزه تلخ همه چیز را چند برابر شدیدتر میکند. همیشه روزهای اول م در حالت جنینی دراز میکشیدم و غصه میخوردم. از همه سال هایی که این اتفاق افتاد مدت کوتاهی تو بودی که بغلم کنی. حالا تو نیستی. من غمگین ترم و گریه میکنم. 
چیزهای خوبی برایم اتفاق افتاده است. به خودم برگشته ام، رویاهای جدید پیدا کرده ام، و گاهی برای چیزهای کوچک ذوق میکنم، اما الان، در این لحظه، غمگینم.
فاصله ای بین من و همه آدم های دیگر وجود دارد. فاصله ای که قشنگ نیست. انگار از پشت شیشه کسی را ببینی که آواز میخواند اما نتوانی صدایش را بشنوی. یا آتشی را ببینی که میسوزد اما از سرما یخ بزنی. این فاصله بین من و تو نبود. یا حداقل من احساس میکردم نیست. میدانی، آدم ها دوست ندارند به حرف هایم گوش کنند. سعی میکنند سر صحبت را باز کنند، اما وقتی شروع میکنم به حرف زدن حوصله‌شان سر میرود. انگار هر کس چیزی از تو میخواهد، نیتی که پنهان کرده اما به طور شرم آوری پیداست. و برای هیچ چیز جز آن نیت پنهانش وقت ندارد. آدم ها توی دنیای خودشان هستند. کلماتت را میشنوند، اما معنایش را نمی فهمند. انگار نخی که از روحت به کلمات بسته ای تا کنار هم بمانند قبل از وارد شدن به سرشان پاره میشود و آن ها گیج و گنگ سعی میکنند کلمات به هم ریخته ات را کنار هم بچینند و چیزی بفهمند، اما همه اش ناامیدی است. و سرما. 
توی خودم زندانی شده ام. توی سرم. توی بدنم. برای فهمیدن چیزها باید لمسشان کنم، باید چند ثانیه مکث کنم، باید چشم هایم را جمع کنم، انگار همه چیز خیلی دور تر از چیزی است که بتوانم ببینم. از تلاش برای تنها نبودن، یا فهماندن به آدم ها، یا فهمیدن آن ها، فهمیدن چیزها، شنیدن چیزها، درک چیزها، از همه چیز دست کشیده ام. به زندانم عادت کرده ام. به توی خودم ماندن عادت کرده ام. دیگر تلاشی برای دوست داشتنی بودن، یا زیبا به نظر رسیدن نمیکنم. دیگر تلاش نمیکنم توی حرف زدن مودب باشم، یا لبخند بزنم، یا توی صورت کسی که درد میکشد زیر خنده نزنم. بین من و آدم ها فاصله هست؟ آدم ها حوصله ام را ندارند؟ آدم ها دورند؟ به درک. 
غمگینم. در حالت جنینی، در حالت نشسته، در حالت ایستاده، در حالتی که نفسم را حبس کرده ام که ببینم بدون هوا چقدر میشود زنده ماند، و در حالتی که شکلاتم را وحشیانه گاز میزنم، غمگینم. 


بعد از جدایی میل زیادی به حرکت دادن بدنم داشتم. دوست داشتم برقصم، بپرم، بدوم یا حتی دست هایم را مثل احمق ها باز کنم و بچرخم. مدتی است شب ها میروم پیاده‌روی. گاهی هوا زیادی سرد است، اما اکثر شب ها هوا زیادی خوب است. از زندگی راضیم. یک دنیای کوچک برای خودم ساخته ام. یک اتاق دنج وسط خانه ای در حال فرو ریختن، وسط شهری در حال گندیدن، میان کشوری که از همیشه خاکستری تر شده. چیزی که آزارم میدهد خوابیدن است. دوست ندارم بخوابم. دوست دارم خواب باشم اما خوابیدن را دوست ندارم. لحظه ای که باید تصمیم بگیری بیدار بودن بس است، چراغ ها را خاموش کنی، همه چیز را کنار بگذاری و خودت را به دست خواب بسپاری برایم عذاب آور است. غیر از این  و چند مورد دیگر همه چیز خوب است. 
موسیقی بی کلام، سالاد خوردن، سریال آفیس، پیاده روی در هوای زیادی خوب، و شوخی کردن با خواهرم چیزهای خوب این روزها هستند. استرس، کارهای زیاد و تکراری، خوابیدن، و جارو کردن اتاقم از چیزهای بد این روزها هستند. همین. ساده و مختصر. بعضی شب ها موهایم را می بافم، چند سالی بود که موی بلند نداشتم. کتاب هایی که این مدت خریدم و نخواندم را گذاشته ام روی میز کنار تختم. البته چندتایشان را. داستان کتاب های من هم جالب است. وقتی عاشق کتاب بودم پول نداشتم و همیشه ناله میکردم که کاش یک روز بروم کتابفروشی و بدون نگاه کردن به قیمت کتاب ها و محاسبه پولی که ته جیبم میماند، خرید کنم. آن روز زیبا رسید. یادم هست که لای قفسه های کتاب پرواز میکردم و میخندیدم و کتاب برمیداشتم. اما به جز یکی دو جلد، هیچکدام را نخواندم. به زمان حال برگردیم. چیز دیگری که باید در این شرح حال بنویسم همین است. بی اختیار در خاطراتم غرق میشوم. از روزهایی که مدرسه میرفتم، تا دانشگاه، خوابگاه، تو، آدم هایی که مرده اند، آدم هایی که پیر شده اند، آدم هایی که خیلی خیلی دور اند، آدم هایی که محو شده اند. ناگهان مچ خودم را میگیرم که رفته ام توی روزی که دنبال پاپریکا میگشتیم، یا روزی که دوستم را بغل کرده بودم و هر دو گریه میکردیم. از همین چیزها. بعد به زمان حال برمیگردم و همه چیز عادی است. غمگین نیستم، خوشحال هم نیستم. آرامم. وجود دارم. نگاه میکنم، حس میکنم، نفس میکشم و همین برایم کافی است. بالا و پایین شدن خلقم دیگر مایه خجالت نیست، وقتی چیزی ناراحتم میکند گریه میکنم، وقتی چیزی خوشحالم میکند میخندم، هر وقت دلم بخواهد میرقصم، بدون فکر کردن، یا قضاوت خودم. 

به این باور رسیده ام که نیازی نیست خودمان را نگران کنیم. زندگی نیروی عجیبی در ترمیم کردن چیزها دارد. همه زخم ها خودشان خوب میشوند، همه گلودرد ها بعد از چند روز از بین میروند، همه دل های شکسته بعد از مدتی آرام میشوند. باید همه چیز را به نیروی حیات بسپاریم. چیزهای زنده میدانند چطور زنده بمانند. شاید هدف این مکانیسم عجیب و نیرومند انتقال ژن های خوب به نسل آینده باشد، شاید هم خبر از وجود روح و خدا و این چیزها بدهد. چه اهمیتی دارد؟ میتوانیم از وجود این نیرو استفاده کنیم. میتوانیم آرام باشیم و منتظر بمانیم زخم ها خودشان خوب شوند. حتی میتوانیم گریه کنیم اما ته دلمان مطمئن باشیم همه چیز خوب میشود. چه کسی گریه های از سر بیچارگی را دوست دارد؟

اتفاق دیگری که برایم افتاده این است که احساس میکنم نمیتوانم هیچکس را به اندازه تو دوست داشته باشم. فکر میکنم علت این که میگویند هیچ چیز عشق اول نمیشود همین باشد. مسئله این نیست که آدم همیشه عاشق عشق اولش میماند. نه. آدم فراموش میکند، بی حس میشود، دور میشود، آرام میگیرد. شاید مسئله این است که آدم بعد از عشق های اولش دیگر به چیزهای جادویی اعتقاد ندارد. باید بگویم که من دیگر به چیزهای جادویی اعتقاد ندارم و این حقیقت مثل تکه یخ بزرگی وسط اتاق دنجم افتاده و آزارم میدهد.

دوست دارم خودم را از واقعیت پرت کنم بیرون. خسته‌ام. انگار فیلم مزخرفی پخش کرده‌اند و نمی‌گذارند از سینما بیرون بروم. بغل دستی‌هایم را نمی‌شناسم و هرکاری می‌کنم خوابم نمی‌برد. با امید به فردا، به هفته بعد، به وقتی فلان اتفاق بیفتد خودم را سرگرم نگه میدارم. از آدم‌ها و راضی نگه داشتنشان خسته‌ام. از اتفاقات خسته‌ام. از زندگی کردن، غذا خوردن، خوابیدن و نفس کشیدن خسته‌ام. از خودم میپرسم این همه انرژی، این همه تلاش برای چه؟ از خودم درباره گوشت‌های قصابی‌ها، کامیون‌های حامل شیر، قطارها، آفت کش‌ها و امواج رادیو می‌پرسم. در این همه تلاش معنایی پیدا نمی‌کنم. به اتفاقات پیچیده‌ای که توی مغز و روده‌ها و کلیه‌ها و کبد‌ها و سلول‌ها می‌افتد فکر می‌کنم و هیچ هدفی برای زندگی پیدا نمی‌کنم. این همه تلاش برای چه؟ کاش می‌شد خودم را از واقعیت پرت کنم بیرون.


داشتم تقویم چند سال پیش رو ورق میزدم، توی یه صفحه نوشته بودم «چیزی که حرکت میکند یخ نمیزند» احساس میکنم در حال یخ زدنم. نمیدونم خراب شدم یا همه این تغییرا بخشی از بزرگ شدنه. مشکل همینه که نمیدونم. شایدم مشکل این نباشه. آره دارم یخ میزنم، و انگار خراب شدم. توی روابط سطحی گیر کردم. توی معامله «تو داری نابود میشی اما من کمکت میکنم»، «من کمکت میکنم و تو بهم اجازه میدی غر بزنم» گیر کردم. قربانی داستانی که به من ربطی نداره رو نجات میدم، تا بتونم باهاش درباره آدم بده ی داستانش حرف بزنم. که اونقدر درباره آدم بدای داستانای دیگران حرف بزنم که آدم بده بودن خودمو فراموش کنم. راه افتادم تو داستان زندگی بقیه و بیخودی به همه کمک میکنم. خودمو پشت مانیتور نابود میکنم که تو سرمای بهمن بتونم از عابر بانک واسه آدمی که گرسنگیش ربطی به من نداره صد تومن صد تومن کارت به کارت کنم. حالم از خودم به هم میخوره، که موقع استراحت دادن چشمام دهنمو به کار میندازم تا به آدما بگم حق دارن قربانی آدم بده زندگیشون باشن. حتی چند ثانیه سکوت بین جمله هامونو با چرخیدن تو تلگرام خفه میکنم. چرا انقدر سریال میبینی؟ چرا یه لحظه تو آینه نگاه نمیکنی؟ 
اولین آدمی که نبخشیدم کی بود؟ مثل کوه لباسایی که چند وقت یه بار پایین تختم درست میشه، باید یکی یکی کینه هامو جمع و جور کنم تا به اولیش برسم. یادمه سیزده سالم که بود مائده به باباش گفت من باعث شدم با اون پسره علی دوست شه. اینو گفت که باباش آروم تر سیلی بزنه. بقیه سال تو مدرسه همه ازم فرار میکردن، آخرین سالی که تو اون مدرسه بودم. یادمه یه روز دیدم اگر به داد خودم نرسم، این ماجرای احمقانه داغونم میکنه. همون روزای سیزده سالگی بود که فهمیدم بخشیدن واسه خود آدمه نه بقیه. بعد از اون مثل بچه ای که اولین شعرشو خونده و واسش دست زدن، راه افتادم وسط زندگی و بقیه رو بخشیدم. اما یادم نمیاد کجا حواسم به چی پرت شد که نبخشیدم و حالا به این روز افتادم که با یه جمله ساده میزنم زیر گریه و از آدما فرار میکنم. دیگه مثل آب خوردن از بقیه جدا میشم و حتی پشیمونم نیستم. از کجا حواسم به چی پرت شد؟ نمیدونم
تنفر از همینجاست که وجودتو مسموم میکنه. تنفر شبیه اعتیاده. هر روز باید یکم بیشتر از دیروز متنفر باشی. مدام بهش فکر میکنی، میل مزخرفیه که سیر نمیشه. تنفر میشه سرگرمیت، میشه زندگیت، میشه اون چیزی که هستی. هر روز دلیل تازه ای پیدا میکنی برای فحش دادن، و غر زدن و ناراضی بودن. تا جایی که اصل موضوع یادت میره و تنها فکرت میشه پیدا کردن بهانه های جدید. دیگه نمیدونی کی بودی و کی هستی و برای چی هستی. کل وجودت تنفره و هستی که متنفر باشی. هستی که روی هر چیز خوبی وحشیانه خط بکشی. هستی که تف کنی روی هر چی مقدس و نامقدسه.
دارم یخ میزنم. توی داستان بی سر و ته خودم، که ناجی یه سری به ظاهر بیچاره ام و از یه سری به ظاهر ظالم متنفر. وسط ماجرایی که هیچ ربطی به من نداره. مثل آدمی که اونقدر توی سریال تلویزیون غرق شده که با کاراکترای داستان حرف میزنه و بهشون دستور میده. از متنفر بودن خسته شدم. هر چقدر دوزشو بالا میبرم بازم هیچ لذتی احساس نمیکنم. فقط خسته ام. خستگی تو همه سلولای بدنم جمع شده و بیرون نمیره. میتونم به شب فحش بدم، یا به مزخرف بودن قهوه ای که تازه خریدم، اما واقعیت اینه که تو زندگی ریدم. 
باید خودمو از داستان بقیه بکشم بیرون، باید برم جلوی آینه و تو چشمای خودم نگاه کنم. من اینجا چه کار میکنم؟ نباید بیشتر از این یخ بزنم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قربانی در آیین زرتشتی فروشگاه فروش دمنوش نیوشا کولر گازی بوش Roy معرفی بهترین پاورپوینت های درسی دبستان هیئت امنایی باجغلی Chris فن فیک لیتوک